براستی عالم سیر وسلوک هم خوش عالمی است ...جایی که عشاق ره صد ساله را به یک اشاره می پیمایند
از قرائن پیداست که حالی عاشقانه بر پاست که نه جذبه ای سرمدی است و نه حقیقتی صوفیانه
شمع و گل وپروانه است که با حضور جان وجانان رنگی دیگر به خود گرفته است
نه فرقه بازی ای در کار است و نه زهدی ریاکارانه ...نه قاعده ای ونه لایحه ای
در اعماق سکوت عاشقانه, فقط جان از جانان وجانان از جان سخن ها می تراوند...آن هم نه با زبان دهان که با زبان نگاه ...یادم به این نغمهء دیرین عاشقانه افتاد که روزگاری در نظربازی هامان چنان در آن صناعت کردیم که در این شعبده حقا که یگانه گشتیم:
"گوش کن با لب خاموش سخن می گویم .....پاسخم گو به نگاهی که زبان من وتوست"
"زمانی بر این تفکر بودیم که :"فکر بلبل همه آنست که گل شد یارش
:لیک دیر زمانی نپایید که روزگار لطیفه ای نهانی را در گوش مان نجوا کرد که
"یار اگر ننشست باما نیست جای اعتراض"
بی خودآنه به دنبال تو بودن , از تو سرودن , از تو دم زدن , در پی اعراض وجود ت ثانیه به ثانیه , لحظه در لحظه, "دم بر دم از نگاهی به نگاهی دیگر سرک کشیدن کار سختی است ..."فراق یار نه آن می کند که بتوان گفت
اما دیگران , دیگران در این میانه چه تصویر ها که از ما نساختند ...تصویری در لباس پارسائی ...تصویری دیگر اما ,در لباس رندی
"صوفیان جمله حریفند و نظر باز ولی "
ولی دعا و دغای سالکان را با چشمانی نیمه باز نظاره گرند ... و زهد عرفانی و عاشقانه را در خط وخالها , پیچ و تاب ها, در شطح و مدح ها جستجو می کنند
"غمت نباشد آخر :"مقام عیش میسر نمی شود بی رنج
ما هم در این راه صبر ورنجی رندانه را در پیش گرفتیم که نقدش در قاموس نوشتارهای بی باکانه مان شایسته نمی باشد ...عشق مجازی در مقایسه با عشق سرمدی اگر چه مقامی کوته بینانه تر دارد لیک من چنان خوش می پندارم که مقدمه ای است بر آن
این ها را که گفتم همه حال دل است ...حال دلی که مدتهاست تمام نازو نیازش را به حجابی گوشه نشینانه قضا کردی ودر خلوت خداجویانه ات, نیازت را با اندک نسیم آشنایی, مهر قناعت زدی...من اما میگویم :
"درخت دوستی بنشان که کام دل به بار آرد"
مرا اسیر ناراستان ظاهر نمای مکن که گر چه در تمامیت نازم لیک در پس پرده پر ز نیازم
..."و بدین سبب "دنبال تو بودن گنه از جانب ما نیست
زمان اگر چه در نظر صبر صبور من ناچیز است ولیکن در این هنگامه, خطر هر گونه بی ایمانی عفت خوبرویان را با چنگ و چغانه بر می کشد ... نمی خواهم تن به سلسله دهم اما حقیقت این است که:
"دور از رخ تو چشم مرا نور نماندست"
اینک اگر کوتاه سخن را به جای آورم , "از جان تا جانان"پرواز دیگری خواهم داشت ...شگردی همیشگی برای بوسیدن نگاه ناپاکت...که اگر نکته ها در آن بینی بدان که براستی "در مکتب غم توچنین نکته دان شدم ..." وگر نه مرا با مستی ومستانگی, با جذبه و طاماتت, و با مرغ سلیمانت هیچ سر و سرّی نیست
می دانم که فرصت های بسیاری در راه است که باید از لحظه لحظه شان استفاده که هیچ ,اگر شد سوءاستفاده نیز کنیم ...من نیز چنین کردم... تنها همین
نیروانا