Powered By Blogger

پنجشنبه، مرداد ۲۲، ۱۳۸۸

همیشه...



همیشه در عالم رازهایی هست که آنقدر راحت می توانی بفهمی شان که حتی خودت هم باورت نمی شود
اما خوب چون ما انسان ها اصولا" نگاهمان را محدود کرده ایم ودر ظواهر اسیر گشته ایم آنها را در نمی یابیم.اصولا"رازها در عمق اشیائ جای دارند وبرای همین هست که حتی در پس زشت ترین ها هم زیبایی های عجیبی نهفته است.من خودم فکر می کنم باید جاذبه را با زیبایی جدا نمود.جذابیت نوعی زیبایی است که عمیق تر می باشد وتنها زاییدهء یک ظاهر زیبا نیستشاید اگر بگویم که انسان های جذاب بیشتر در دیگران و خودشان موثر می افتند اشتباه نباشد. اما در عین حال تجربه نیز ثابت کرده است که افراد زیبا هم بسیار پر طرفدار بوده اند و کشش وجاذبه ای عجیب را از خود ساطع کرده اند
---نمی دانم شاید ریا بوده شاید چیزی از صداقت درآن نبوده شاید خفت و خواری بوده ........نمی دانم ....هر چه بوده دلم را شکانده ....گاهی اوقات در مورد اهدافمان خیلی تلاش می کنیم اما چون خالص نیست به نتیجه ای نمی رسد گاهی اوقات خیلی می گردیم خیلی فکر می کنیم ولی به نتیجه ای نمی رسیم .....شاید همه چیز ریا باشد اما باور این که ما هیچگاه نتوانیم خالص شویم برایم سخت ترین است

**************************************************
خسته بودو در مانده از سفری که آغازش را و پایانش را نمیدانست
درمانده از قفسی که وجودش را ذوب می کرد...در مانده از زندگی تلخ گذشته ....در مانده از آیندهء نامعلوم و حال بی صدا... بی نشانکاش دیروز بود تا یاد ایام بی خیالی های بچگی زنده گردد... کاش فردا می بود تا رمز عبور را می یافتم و کاش امروز بماند تا فرصت ها بهتر یاری دهند
---شاید خیال می کند مرده و همچون جسم بی جان شناوری در ازدحام اتفاقات و وقایع بی امان سرگردان است.... شاید هنوز خیلی برای بزرگ شدنش زود باشد . اما او بی امان از هجوم حوادث گونه گون می خواهد که بداند.... او تشنهء یادگیری است می خواهد تا قبل از فرونشستن این عطش خود را در آب علم و فهم سیراب سازد
حقیقت برایش مثل بوقلمون هزار رنگ می نماید....او می خواهد که انتخاب کند و این شاید سخت ترین است شاید سخت ترینشاید من همانند ناپلئون بنا پارت نباشم که یقین حاصل کرده و همه چیز را برای خود خواسته بود وهمان شد که او گفته بود و همان که او خواسته بود.....اما من نیز همانند او به آینده و نیازهایم امیدوارم

***********************************************

شاید واژه ها راحتند ..اما من ناراحتم

راستی چه زود گذشت دوران خوش کودکی ...بی خیالی های با خیالی اما امروز وحشتناک تر از دیروز است ..دیروزی که مدام با خود می گفتی کاش امروز برسد و اما امروز روزهایی که داغی تاریخ را در سینه می انگارد.. اتفاقات پر از غم و شادی
از بی حرمتی های غربی ها گرفته تا خانه و خانواده ....از گریه های شبانه گرفته تا خستگی های روزانه
از تنهایی انسان ها گرفته تا پر مشغله بودن شان
گاهی اوقات به کلیت زندگی ها نگاه می کنم بسیار تعجب می کنم چرا که بسیار رنگ ولعاب دارد ...خوابها و رویا هایش فراوانند ..شیرینی ها و تلخی هایش بسیارند وتو گویی ماشین در حرکتی میماند که راننده اش تویی و تو هنوز به سختی آنرا می رانی .....خدایا کاش کودک بودم



نیروانا

شیطانی با چشمان سبز


شاید افکار پریشان است.... شایدم لحظه ها در همند
در اتاقم ساکت و آرامم, چون پیکره ای بی جان هنوز هم خسته تر از همیشه ام ,سیرتی دیگر دارم, حالتی خلسه آور ,سردردی عجیب ,گویا دوباره سرمایی سخت خورده ام. سوزشی که در گلویم جریان دارد تمام جانم را می سوزاند و از بیخ و بن آتشی بر جانم می نوازد.... نوازشی بد عجیب....نوازشی بد وحشت انگیز ناک
هوا بیخود آگاه گرم شده و نفس را بر من تنگ کرده است. تمام وجودم را زیر پتو می پیچم شاید که گرما بیشتر شود و خفگی مرا در هم گیرد ... خفگی ....آه ...احساس عذاب وجدان رهایم نمی کند, می خواهد که بیاید و همه جانم را بستاند ....من نیز شکایتی بر این خواسته ندارم .....بیاید و ببرد ...داشته های ناداشته را ..همه جانم را
شبهی است سیاه – سفید با چهره ای کاملا" افسرده مرا می خواهد .....آه ...من اما از جایم تکان نمی خورم ....می خواهد که بیاید و مرا ببرد ....به کجا... به ناکجا آباد .... خودم هم نمی دانم ... شاید جهنمی دیگر... آتشی بد سوزان بر پاست ....جهنمی سوزانتراز لحظات عشق میان مرد و زن آنگاه که در اوج خویشند
من تمام وجودم سخت شده است ...می خواهم که فرار کنم ...اما شبه حریص نمی گذارد
طنین آهنگی عجیب مرا و ذهنم را به دیگر سو مجذوب می کند نوا نزدیک تر میشود .... نوازشی شیطانی را یاد آور است ...گنگ و مبهم
شیطان آوازه خوان در لباسی شکیل با چشمانی که ز سبزی همه جانم را, همه احوال نزارم را ,در بر می گیرد به من خیره شده است و نوایی تازه می طلبد .... من همه مسحور او .... من همه درگیر چشمان او.... آه
زیر آوار نگاهش شیطانی دیگر شده ام .... شبه حریص مرا به همراهی فرا میدارد من اما جایی دیگرم ....مجمعی از شبه ها می آیند گویا که جشنی در راه است
به مبارک باد عضوی جدید از مردگان بر من لباس سیاهی می پوشانند .... " لباسی سیاه".... همه جانم را می کاوند
جشن مردگان شبه شده اما دیگر دیدنی تر است ....شبه حریص رهایم نمیکند ... مرا می طلبد ...من اما همچنان گریزان
به دور آتشی حلقه زده ایم که از گرمایش سوزشی احساس میکنم که تمام جانم را می سوزاند و از بیخ و بن آتشی بر جانم می نوازد


چشمانم را باز میکنم گویا که در تب بوده ام .....آه ....آه
تمام جانم می سوزد تب کرده ام ...همه جا تاریک است ... خواب عجیبی بود ...خوب شد که همه اش خواب بود
خود را از زیر پتو بیرون می کشم ....سردردی سخت دارم .....در تاریکی به دنبال قرص به یخچال پناه می برم ...با خود اما می گویم خوب شد همه اش خواب بود
قرص را بر میدارم شربت زهره ماری را می نوشم ....شاید که اندکی سوزش گلویم را فرو بنشاند....دوباره سرمایی سخت خورده ام .....لعنتی ..... پشت پنجره میروم خیابان سوت و کور است ....پنجره را باز می کنم .... بدنم راتا نیمه به بیرون هدایت می کنم ...... نسیمی خنک می وزد
چشمانم را می بندم
آه ..... چه خنک هوایی است
نه نه ..... باور نمی کنم ...... صدای ساز
همان ساز عجیب ...همان ساز عجیب ........نگاهم انتهای خیابان را می کاود ......ش ش شیطان با چشمانی سبز
نگاهش را بر من دوخته ....آه من هنوز خوابم یا که بیدار....؟؟؟

نیروانا

زخم زخمه


نگاهت را دنبال میکنم
شاید آغاز کلامی دگر است
شاید هم پایان خطایی دیگر
من به تو... تو به من ...نه نه

واژه ها ناکوکند ...همه نابود و خراب ...همه بی ساز و رمق
همه چی آنی است
همه چی ناپاک است
چون که زخمه ناپاک است
تو واو حسرت آیندهء پاکی بودید که همینک صفرید ...صفر مبهم ...صفر ناممکن ها

باری اما شاید من وتو ...اندکی هم سازیم
زخممان هر دو از آن جایی بودست که تصور هامان خالی بودست
آه ...باز هم" زخم زخمه"....چه ندایی دارد چه نوایی دارد
بفشار انگشتانت را روی زخمه

بنواز آنرا با دو چندان حسرت
بزن این ساز غریب ناکوک که شود کوک به کوک
من از این زخمه زدن سر مستم
ساز ناکوکت را کوکم
من پر از حس توام...تو پر از حس منی
آری اینک "زخم زخمه"کوک است.....
بنواز آن را با حسرت ...با دو چندان حسرت
بزن این تار توهم زا را که کند قافیه هایم پر رنگ....
من همینک این جا ام با توام با تو .....
تو مرا در یاب از پس چشمانم
من به تو می نگرم و تو احساس مرا می شنوی.....
تو به من حس تبلور دادی ...حس احساس غرور .....
حس نزدیکی نور....
زخمه را باز بزن.....
پر توهم تر .....
پر نواتر.....
با دو چندان و دو چندان حسرت.....
من صدایش را می ستایم .....
تو نگاهم را باز دنبال بکن.....
سر سجده به اطاعت پایین آر.....
آری اینک "زخم زخمه" خونین است...
من ندانم که سرانگشتانت خونین گشت یا که "زخم زخمه"خونین است؟!!.....
من سر انگشتانت را می ستایم.....
بوسه ای ناب بر آن دستانت می گذارم .....
""" با سپاسی برتر .....
با نگاهی افزونتر.....
با نوایی برتر.....

"خالصانه می بوسمتان"
امضاء:"زخم زخمه.... زخم ناکوک دلتان"



نیروانا

تراژدی تاریک اندیشان ,کمدی خیال اندیشان




آزادی عمومی هنگامی به خطر می افتد که آزادی اندیشهء افراد را محدود سازندو آدمیان را به سبب عقایدشان مجازات کنند چنان که گویی داشتن عقیده ای خاص جنایت است

قوانین دولتی باید تنها در مورد اعمال مردمان داوری کند و عقیده و سخن از کیفر مصون بماند .... آزادی نه تنها برای خداپرستی و پارسایی مردمان و آرامش جامعه زیان ندارد بلکه از میان بردن آزادی سبب می شود که آرامش جامعه و خداپرستی آدمیان نیز از میان برود

اسپینوزا

مبارزه تا مرگ!!! سرور وبنده





سارتر نشان میدهد با نگاه به دیگری است که مسئلهء فلسفی کهن که چگونه میتوان دانست که ذهن ها ی دیگر وجود دارد حل میشود
نگاه "دیگری"شاهد تردید ناپذیر یک ذهن است...ذهن وجودی آگاه و آزاد وجودی آنچنان آزاد که آزادی خود مرا تهدید و مسدود میکند
اینجا الگوی دشمنی وکشاکشی که مشخصهء تمامی روابط اجتماعی است مطرح میشود دیگری آزادی مرا از طریق نگاه خود نفی و نابود میسازد .او با نگاه خود مرا به حالت یک شی ء یک بدن فرو میکاهدو من این را چونان به تصرف او درآمدن تجربه میکنم اما به گفتهء سارتر من نیز میکوشم آزادی را از چنگ او در آورم .من میکوشم با شیء ساختن "دیگری"او را به تملک خود در آورم.سارتر مینویسد:"هر چیزی را که میتوان دربارهء من در روابطم با " دیگری" گفت برای او نیز به کار میرود "....رابطه دو جانبه است
در حالی که من میکوشم خودم را از قید "دیگری" آزاد کنم "دیگری"نیز میکوشد
خود را از قید من آزاد کند در حالی که من در پی برده کردن دیگری هستم دیگری
نیز قصد برده کردن مرا دارد ............بنابراین توصیفات رفتار ملموس بایستی در
چشم اندازکشاکش ملحوظ گردد
و سارتر با یکی از مشهور ترین سطور خود نتیجه میگیرد
کشاکش معنای اصلی هستی برای دیگران است
سارتر با ابتناء به مضمون سرور و بندهء هگل خاطر نشان میکند که کشاکش میان سرور و بنده یک بازی بدون برنده است.اگر من دیگری را از پای در آورم من او را چونان آینده ای برای خودم چونان بدن فعال از دست خواهم داد و بدین گونه من هستی برای دیگران را از دست خواهم داد .من رضایت از برده ساختن او را چونان موجودی آزاد و مختار نیز از دست خواهم داد.زیرا آنچه من میخواهم آزادی دیگری است
من میخواهم "دیگری" را چونان آزاد برده سازم. تنهااین امر مرا ارضا خواهدکرد
از سوی دیگر اگر او آزاد است او از تملک من بر او خواهد گریخت. من رضایت سروری بر او را از دست خواهم داد.ودر تضاد بارزی با آنچه سارتر بعدا"در سخنرانی 1945 که اگزیستانسیالیسم انسان مداری است و در آن گفت :" هستی و نیستی تمامی روابط انسانی را چونان روابط متنازعی که در آن من در پی برده ساختن یا تملک آزادی "دیگری"است توصیف میکند



سارتر در موضوع آزادی نتیجه میگیرد :"احترام به آزادی شخص دیگر واژه ای تو خالی است" ....ما در مواجهه با دیگری به جهان پرتاب شده ایم... هر یک با وجود داشتن خود آزادی دیگری را محدود میکند و هیچ چیز نمیتواند این موقعیت اولیه را تغییر دهد""بنا براین معنای تمامی روابط انسانی این کشاکش است ....کشاکش و نومیدی

خاطرات بی بخار ما


امروز هر چه نگاهم را بازتر میکردم ,چیزی نمیدیدم که در تقابل با پیدایش عمیق یک خاطره باشد ...انگار که خاطرات مرده باشند .....گورستانی از حوادث تنگ و تاریک بشری.....آنجا که همه جایش را تار عنکبوت در بر گرفته و تو گویا پر ابهام تر از همیشه به تک تک عابران خیالت سری میزنی


ببخشید:ساعت خاطرات شما چند است ؟
ببخشید:امروز ساعت چند خطوط خاطرات خلوت میشود؟
فردا با 3 خاطرهء تلخ قرار ملاقات دارم


روی شیشهء بخار گرفته مینویسم:"خ ,مثل خاطره "...هوای سردی که می وزد اندکی وحشت نامعقول را بر تنم سرازیر میکند, چون بختکی که مرا در خود غوطه ورمی سازد


امروز هر چه نگاهم را بازتر میکردم ,چیزی نمیدیدم که در تقابل با پیدایش عمیق یک خاطره باشد ...ساعت درست 3 صبح است و مفاهیم بشری در مغز کوچک و گنگم ,مدام از هر طرف طبل جنگ را میکوبند گویی که توازن ناپذیرند ....همه را میبینم که در مرکز توجه قرار گرفته اند اما نا کامل اند .....کمال اندیشه هاشان کمی خواب مانده همچون ساعتم که همینک روی عدد 3 خوابش گرفته ...اندکی با خود فکر میکنم آغازین لحظات موجودیتم را....و به این می اندیشم که چرا در تولد پیدایش عمیق یک خاطره را ندارم
یادم را تنبیه میکنم که چقدر فراموشکار است ,تلاش تمام انسانها را جهت عبور از خطوط خاطرات پیادهء خویش ستایشگرم اما نمیفهمم چرا نباید اولین ثانیه های موجودیتم را در خاطر به یاد داشته باشم.....مگر نه اینست که پیدایش و تولد همانا یک خاطره است اما گویا برای من هیچ خاطره ای در آن لحظات رقم نخورده است.....باز هم حافظه ام را تنبیه میکنم ,در عجبم از هزاران هزارخاطره ای که همینک با یک نوشته روی بخار همه شان به سرعت در ذهنم تداعی گشتند ولی آن یکی که من در بندش اسیرو ناکامل ام هنوز چون ابهام در ثقل همه شان جای گرفته است .

نگاهم را به ساعتم می اندازم ...هنور هم خواب است شاید هم مرده است ...مرگش را در عدد 3 در خاطرم ثبت میکنم نمیدانم این مرگ در من نیز حلول کرده است یا نه ....؟؟!!! الیناسیون افکارم را کنار میزنم....این بار هم دوباره شیطان پیروز میشود ....چاره ای نیست مگر میشود از چشمان سبز شیطان به الینه بودن نرسید....نهایت وجودم را با این لغت به خواب می سپرم شاید از چشمانش فراری جویم .......اما او گویا رهایم نمیکند...روی خاطراتم نیز همچون بختکی سایه انداخته است,.... لعنتی


نیروانا

اصل خودخواهی




تازگی ها سوالات عبث و احمقانه ء همیشگی که به مغز همهء انسانها خطور کرده و فکر و اعتقادات آنها را مسموم میکند در مخیلهء من نیز نفوذ کرده است ....نمی دانم چگونه و چرا ...شاید اندکی انسانیت در من نیز رسوخ کرده
نوشته ام اصل خودخواهی ولی قصد ندارم در گیر لغات شوم که همانا نادانی است
نوشته ام اصل خودخواهی ولی می گویم دیگر نمی توانم چشمان حسرت بار کودکی را که هر از گاهی جلویم ظاهر میشود تا از او دعایی بخرم که شاید بارها و بارها آن را خریده ام را ببینم
نوشته ام اصل خود خواهی ولی یادم رفته است که دیروز به اصرار خانواده به خرید رفتم و لباسها ی جدید خریدم....در حالی که کنارم آدم هایی را میبینم که..... بگذریم
نوشته ام اصل خودخواهی و خود می دانم که بد نوشته ام و می دانم که بوی تعفن آن تا مدتها بر افکارم سایه می اندازد
راستی چقدر زیباست این جمله که می گوید:کلیهء چیزهای زیبای این دنیا از ابداعات واختراعات شیطان است

من این را درک میکنم چرا که شیطان افکارم را زیبا دیده ام ,شیطانی که چشمانش سبز است ,او خود مظهر زیبایی است و معتقد است که همهء چیزهای خوب را او آفریده, چه کسی گفته است که گریه کردن خوب است ؟!! ...هر که گفته است یقینا" غزل هم زیاد می گوید من نیز خنده را ترجیح می دهم من که خود نیز از جنس شیطانم .....خنده زیباست خوب است و گریه زشت است ,درد دارد ,میسوزاند
چشمان اشکبار آن کودک لحظه ای از یادم نمیرود ...لعنتی ... با خود می گویم دلیلش هوای سرد زمستان بوده است نمی دانم شاید هم از تورم است ...خودم را گول می زنم
دیگر طاقت ندارم ,دوست دارم از این غشاء پوپولیسم و مدرنیته که مرا وادار کرده که همانند دیگران باشم بیرون بیایم
لازم نیست دوباره به خود بقبولانم که فراموشکار شده ام چون میدانم که فراموش کرده ام که چه بوده ام و چه هستم و چه خواهم شد....فراموش کرده ام که روزی سجاده ام را باز می کردم به نیت اینکه یاد بگیرم آنچه که میبایست یاد بگیرم را
هنوز هم می خواهم نظیر کودکی باشم که همه چیز را برای اولین بار می بیند ,هنوز هم می خواهم در بهت و حیرت بروم ...شاید اندکی حس خود خواهیتم را در یابم
"چگونه است که گرمای اتاق و زیبایی ها و زرق و برق ها تو را به فکر نبرده است و اینک آن دو چشم پر حسرت که شاید کم نبوده است و بارها دیده ای شان این چنین بر تو مستولی گشته است؟"....این را شیطان گفت وقتی که در لحظات خاطرم چنگ می زدم تا شاید اندکی چراهای این باد های موسمی افکارم را در یابم
در این مواقع همیشه به علی پناه میبرم او دردم را بهتر درمان میکند ...علی (ع) همان کس که آغوشش جایگاهی برای یتیمان بود ... من نیز آن آغوش را می خواهم چرا که من هم از سوی افکارم یتیم شده ام ....کاش اندکی مثل او بودیم کاش....تنها کاری که تا کنون توانسته ام یاد بگیرم ترحم بوده است ... در عمل هیچم ...پر از خالی
نوشته بودم اصل خودخواهی اما یادم رفته بود که آن را سوغات ناکاملی وجودم بنامم
نوشته بودم اصل خودخواهی و معتقدم نمی فهمی که هذیان هایی که گفته ام چقدر این چند روز مرا پست و حقیر کرده است
نوشته بودم اصل خودخواهی شاید حسم را دریابی ,چرا که با این همه چشمان حسرت بار دیگر منزوی گشته ام ,گوئیا هر وجب از زمینی که بر آن پای می نهم, گوری است که از آن صدای ناله و شکوهء یتیمان و امثالشان بر می خیزد

نوشته بودم اصل خودخواهی و می پنداشتم که آن کلمهء لعنتی و آدمخوار(ابدیت)مرا به سوی خود می کشاند تا افول افکار و اعمالم را جوابگو باشم ,نوشته بودم اصل خودخواهی شاید که اندکی آرامش واهی گیرم.... شاید

نیروانا

دخیل


آنها که به سر در طلب کعبه دویدند/ چون عاقبت الامر به مقصود رسیدند
از سنگ یکی خانهء اعلای معظم/ اندر وسط وادی بی زرع بدیدند
رفتند در آن خانه که ببینند خد ا را/ بسیار بجستند خدا را و ندیدند
چون معتکف خانه شدند از سر تکلیف /ناگاه خطابی هم از آن خانه شنیدند
کای خانه پرستان چه پرستید گل و سنگ/ آن خانه پرستید که پاکان طلبیدند
آن خانه, دل خانه خدا, واحد مطلق /خرم دل آنها که در آن خانه خزیدند
خوش وقت کسانی که چو شمس الحق تبریز/ در خانه نشستند و بیابان نبریدند

آری لحظهء باید ها را ناید که به گوشهء چشمی بسنده کرد.....شکار لحظه هاست که افکار را پر از درگیرها میکند.چنین است که خوش گفتند و خوش نوشتند بر تارک هستی ,اینان که نوای نایشان, لا اله الا الله را بر تارو پود تاریخ می نواخت
نگاه کن این شعر را که چگونه آیات وحی رادر گوش این انسانها در طول تاریخ زمزمه کرده...گویی که هر جمله اش آیه ای است الهی....ومن گویی زخم زخمه است آری ....زخم زخمه ... این همان زخم زخمه است
زخمی که این مردمان ساده را سالها و سالهاست که بدنبال خود کشانیده....نه عزیز دل دخیلت را جای دیگری ببند آنجا که حس و حالش نیکوست.....آنجا که حق را حق می دارند نه آنجا که نا حق را حق.دخیلت را آنجایی ببند که هویت ملتی را پاک نکرده باشند آنجا که در تاریخش دست نبرده باشند, آنجا که نگویند پدر شعر فارسی کس دیگری است و آقایان حافظ و سعدی و فردوسی بروند پی احوالات خودشان که در وادی شعر وادب هم تحریم وتناقض و ریا وعجایب زیاد گشته است
نه حقیقت دارد از ماست که بر ماست .....از ماست که بر ماست
آنان که بزرگان خوانندشان نیمی روحانی و نیمی..؟؟؟...همانانند که تاریخ این ملت را از 15 خرداد فلان سال مهر تایید زدند و گفتند باقی اش را نقدا" خط بکشید تا چه پیش آید....آری و تو گفتی چشم ... وانگشتت را به نشانهء همهء باید ها و نیاید هایت به جوهر ناراستی ها آلوده نمودی که.... و آنان گفتند و در سازو دهل دمیدند که شورو شوق ایرانی ....حس و حال آریایی
بگذریم کمی در شعر حضرت مولانا تامل کنیم ....آری چه زیبا ست ....چگونه است که ملتی آهن پرست یا آدم پرست یا نام و نشان پرست میشوند ؟!چگونه است که بوسه هاشان را نصیب این آهن ها و چوب ها میکنند اما اندکی از آن همه بوسه در جهت تعالی شخصیت انسانی خویش ,در جهت تکامل انسانیت ,در جهت نزدیکی دلهای خویش به کار نمیبندند ؟!آری چگونه است ؟! عصری سازی دین و ایمان را در کدامین گوشها بایستی نجوا کرد؟چگونه است که این درد های ما هر روز زیادتر میشود و هر روز گویا به جای راه های نجات به تناسب دردهایمان از زمین آرامگاهی, امامزاده ای و ... بر می خیزد؟؟؟...چه شده است ما را ؟!کمی مزاح میگویم با شما ...آقاجان این امامزاده حاجت نمیدهد کور میکند شفا نمیدهد.....غرض تصادم اعتقادات و شایستگی ها نیست غرض بیان تلاش ناکوک نا متعالی انسانیت است جهت دریافت حس و حال نیکو در عصری که هزاران فرسخ از پیامبر خدا فاصله دارد
چگونه است که با این همه نو آوری و تکنولوژی هنوز روستای ما روستا است و هنوز دهات ما دهات....هنوز مردمان ما همان افکار دوران ..؟؟؟ ...را دارند.. براستی چگونه است ؟
جسارت است اما چگونه است که این حرم امامان عزیز پر است از طلا و من و تو هنوز درگیر این الفبای شوم وکهنه و آش و لاش فقر؟؟

شاید اینها را بارها شنیده باشیم ....اما....نمیدانم چرا دوباره گفتم ,گویا در این عصر باید درد را خورد, اما من تمایل داشتم اندکی از درد هایم راروی شما بالا بیاورم ,روی شما هوق بزنم ....تا کمی ...تا کمی ...هیچ ...تا کمی بیشتر در لاک آهنین خویش فروتر رویم

والسلام

نیروانا

almost a whisper


The sound of holding on - almost a whisper

The sigh of broken hearts - a quiet cry

The rain upon your face

Brings gravity and grace

And softly you begin to breath again


I don't have all the answers to your sad prayers

But if I could I'd give you angel's wings

To go where hope is found With strength to reach beyond

And carries like a song upon the wind


Please don't give up

Please don't you give up

Cuz I believe

Yes, I believe

I still believe... in us


The sound of holding on - almost a whisper

The sigh of broken hearts - a quiet cry

The rain upon your face

Brings gravity and grace

And softly you begin to breath again

پاورقی یک نگاه


امروز هوا شفاف بود وصداها به مراتب بیشتر از آخر هفته های مطبخی

به جای وقت تلف کردن های همیشگی چارچوب اتاقی خالی را بر می گزینم که بدون پنجره است

در کشاکش نوشته های قدیمی دنبال رد پایی از ارتعاشی کشف نشده می گردم ,اما گویا اپوزیسیون افکارم طاقت باز آفرینی حتی یک جملهء بی سانسور را ندارد.

امروز قرار است کمی روی کاغذ بیایم اما گویا طبعم کهنه شده ...دیگر نای لاپوشانی های متناقض گویانه را ندارد

بند اول همین طور می گذرد ....ذهنم را درگیر جمله ای می کنم که چندی قبل در پاورقی یک کتاب نیمه جان درمطبخ نشرهای به روز شده یافتم :"فراموش کردن یک حس کنکاوگر جسارتی بس بزرگ است که..."که هیچ ... باقی اش را نقدا" خط می کشم .لغات عادی و واضح اند اما حیطهء کنکاش در آن ها مثل لایهء درونی یک حلزون لزج و چندش آور است

گذشت ایام اثر خود را گذاشته اند..." ما در آغاز یک فراموشی بزرگ بسر می بریم ..."طوفانی که تمام حس و حالمان را واژگون می سازد و در همنهاد کردن ما با نیستی از شاهراه منطق و عقلانیت زوزه می کشد...بیراهه ای که شاید جز آوای کهنه شدهء یک مرد به ظاهر تنها را در خیال یک نگاه ملبس به کنجکاو در خود جای نداده .
همه چیز ناشی از خلسه ای نا امید کننده است و این برای من که مثبت اندیشم سخت است... به هم بافتن مزخرفاتی ناکوک که در فضای باز بسان نواختن شیپور اقتدار برای یک مرد نا مقتدر است
نواختن سمفونی مرگ از آن شیطان است و من میدانم که شیاطین راه های زیادی خواهند رفت و درگیر ها خواهند شد ولی نای اول و آخرشان همان یک نگاه است که در ازل زمزمه شده بوده ومن خوب می دانم که در چنین ازلیتی نبوده ام نای دیگری بوده که در کشاکشی نا همگون سقوط در تاریکی را برایشان به ارمغان آورد
خیلی اوقات حس می کنم که خیلی چیز ها در مورد خیلی چیزهای اطرافم می دانم اما کافی نیست . می خواهم "زخم زخمه" را دوباره بسرایم و آنرا دوباره برایت باز گو سازم
برای نابود سازی وجود یک زیبا کافی است نگاهش را کالای نگاه های دیگر سازی و چون سیلی در بستر زمانه تمام کانال های ارتباطی اش را نابود سازی تا مگر....!!؟؟؟؟
اگر دریای تهی بودم حتما" از این حرفهای مطبخی صرفنظر می کردم آن هم در جایی که تا مطلب بانمکی در چنته نداشته باشی بالا آوردن هر گونه تفکر حرام است و ما گویا طاقباز در برابر تمام حوادث خوابیده ایم و باز هم همان ساز قدیمی خود را می نوازیم تا در پس رند بودنمان اندکی غرورمان را از فراموشی مفرط برهانیم و من خوب می دانم که درک احساس از عمق یک نگاه برایت سخت نیست چون شیطان باید با هوش تر باشد تا یک ملائکه در وادی خدا آباد
ما براستی در ابتدای یک بازی به سرعت باختیم و اینک تاول های خاطراتی مرده و وحشی را حمل می کنیم تا شاید فراموشی آری فراموشی بر ما رسوب کند

نیروانا

ضربه های زیر پوستی


چند روزی بود که داشتم از فراموشی بزرگی که در آن سقوط می کردم لذت می بردم که ناگهان....بماند,بالاخره بعد از کلی تصاویر نگاتیوی از یک خیال لذت بخش که در ذهنم پیچ و تاب می خورد و چون ماری سبز به دورم حلقه میزد تصمیم گرفتم دوباره وارد بازی شوم و این بار به نیت مناقصهء یک روح ماسیده در زمان ...و چون معتقدم که روح خدا در همه چیز یاری رسان است نیتم را به "قربتا" الله" ای آغشته کردم و انگشتم را در این روح ماسیده کردم ...طعمش بد نیست من این طعم را با هیچ شکلاتی عوض نمی کنم

اندکی در گوشش زمزمه میکنم که :'های ...خیال نکن من در ابتدای یک بازی بزرگ میدان را برای یک شیطان باز میگذازم تا روی سجاده ام رقص هوسبازی راه بیاندازد ...نه...من فیلم شیطان پاکی ها را از حفظ می خوانم و سپس 'التماس چشمهایی را می بینم که آلودهء همان روح ماسیده در زمان است

در دورانی که به فراموشی سپری می شد ما به ازای هر بار خودکشی ها مان برای تجدید میثاق با نگاه ناپاکت روزی سه بار فاصلهء مروه و صفا را با پای برهنه می رقصیدیم ...ولی باز هم خیالاتی نشو چون ما در ازای هر رقصمان هم روزی سه رکعت نماز بخشش می کردیم که مبادا رند بودنمان نزد شما به یغما برود
سوخته و نسوخته از این بازی, گر چه قدو قوارهء فلسفی مان بلندتر شده, لیک حس وحالمان به گونه ای واژگون شده که دیگر اشتیاقی به زیستن نداریم (به نوعی مرگ را بایستی در آغوش کشید )...اما نه حالا
باید در ابتدای دوبارهء این بازی قواعد را عصری سازی کرد ... باید به خاطر بسپاری که این زمانه ,زمانهءقفل کردن ها نیست که در غیر این صورت میان خاطراتت می میری همان طور که خودت گفتی وآنوقت من مجبور می شوم تابوتت را در جشنوارهء پاکی ها با چندین و چند قطره اشک افسوس ( افسوس از باخت نا بهنگامت)دفن کنم
یادت نرود این بار با سپرت وارد میدان شو و جوشن کبیر بپوش و ضربه های زیر پوستی لذت را طوری بر رقیبت فرود آر که بر تمام رگ هایش ته نشین شود و "حی علی تخت العمل" را یاد آور گرددو نهایت بدان که این رویارویی استراتژیکی , پروسه ای قدرتمند تر می طلبد ونه آن نجواهای عاشقانه ای که در حسینیه های لس آنجلس سر می دهند و نه مرثیه های بی باکانه ای که در کاباره های قم
و اما من ....من برای نوشتن هایم چنان رادیکال مآبانه و آزاد عمل می کنم که قادرم تمام گناهانت را به قصه ای کروات زده و شیک مبدل سازم تا دیگر از چارهء بی آبرویی شیطان درونت را به کوچه های سکوت کوچ ندهی.بگذریم, اگر می خواهی کمی از این داغی فلسفی خلاصی یابی, با اولین صدای جیغ کودکانه ام بیدار شو و هرآنچه را که خواندی این بار با چشیدن پوزخندهای رندانهء من از یاد ببر
به امید سلامتی تو جام خاکشیرم را در این ظهر گرم تابستانی سر می کشم تا خنکای لبخندت مرا سرخوش و زیباتر سازد


نیروانا

روزه ء درد


چند روزی بود که" یا خدا" می کردیم ولی نوایی نمی شنیدیم....گر چه نمی دانم چند روزی بود یا چند سالی اما گویا سازمان ناکوک بودست,لفظ عشقی نداشتیم که در صدامان بگنجانیم تا جذابیت دخول یابیم.
به دنبال تلاطم دردها و فوران شراب سرخرنگ قلب پینه بسته مان راهی ناکجا آبادی شدیم که گویند خدا در آنجا به شفا ظهور کرده است تا شاید به مدد او پینه های بدقوارهء قلبمان را ترمیم سازیم.
به ناکجا آباد که رسیدیم گفتند فصل ییلاق است وخدا به وادی خداآبادش رفته وما نیز چنین کردیم.در خدا آباد با ملائکهء آشنای آیه های کریمانه ات یکی یکی روبوسی کردیم و ترس و وحشت , عشق و نفرت و...را یکی یکی بر گونه های نحیفمان نشاندیم.
به در خانه ات که رسیدیم کلونی نداشت, دری ودروازه ای نداشت, چونان که معرفتت می طلبید...خوشحال بودیم که خدایمان بدون وقت قبلی بیمار می بیند و شفا میدهد .از اهل خانه سراغت گرفتیم لیکن نبودی... "خدایا به خداآبادت هم که رسیدیم نبودی پس کجای"؟
گفتند خداوند روزهء خاصی گرفته و در فلان نشانی به اعتکاف بر خواسته ...گفتند راهی آنجا شو شاید حضورت را طلبیدن کرد ...ما نیز چنین کردیم و هفت شبانه روز در یغمایش دیدارت با قلبی پر از پینه های ناکوک چنان سر مست و رندانه به سمتت جاری شدیم که خود نیز چنین پیمایشی در یادمان ناید به نشانی که رسیدیم چنان در بهت رفتیم که تازه یادمان آمد که:" مگر خدا روزه می سازد؟"و "مگر به جشن اعتکاف میرود ؟"...و حال اینجا .." مگر خدا یا در میخانه هم اعتکاف می سازند"؟
برداشتن قدم های آخر دیگر لحظه ای طول نکشید ,به آنی داخل شدم.در میخانه همه بودند, میخوارگان از هر کوی و برزن ...چنان سرخوش احوال از دروازهء میخانه برون می شدند که گویا حلولی تازه در مویرگ های مغزشان دمیدن گرفته سوی تو که آمدم تنها بودی, من نیز ....همه ء می گساران روزی گرفته بودند از خدمتت, اذن خروج بود فقط
من اما می آمدم تا ساز تازه کنم ....به کنارت که رسیدم گفتی:" با نعماتم چه می کنی؟!!!"تعجب کردم با خود گفتم خدایا مگر نمی دانی در آبادی ما سالهاست قحطی نعمت شده ...گویا نسیم مهرت به آن سوها نمی رسد ..ما مملکتی دور افتاده ایم که نسیم هم با ما قهر کرده است ...چونان درد داریم که دیگر نایی برای آه کشیدن هامان نمانده...مگر نمی دانی ما دچار عارضهءشیطانی شدیم که روز گاری خودت ما را به سوی اومشوق بودی و ما آنچنان از پس نگا ه هامان عصیان کردیم که قلبمان به جای تپیدن میدان را خالی کرد و از خونرسانی بر گونه هایمان واماند...وتنها خود , غرق خون گشته و ما هر چه پینه زدیم افاقه نکردخدایا چند روزی بود که دردهامان زیاد شده بود صدایت می کردیم صدامان نمی شنیدی گویا انعکاس صوت هم به ما پشت کرده بودنمی دانم از کی تمام افکارم شنیدی آخر در میخانه انعکاس صدایی نبود نسیم مهری نبود ..خلاء بودو وشراب ...اما تو آغوشت به من هدیه دادی ومرا در نحیف ترین قلبی رخصت دیدار دادی که همانا نیروانایی حقیقی داشت ...چقدر پینه هایت می سوختند ... شرابی که از منافذ قلبت لبریز بود از ما هم خروشان تر بود ...نمیدانم چطور شد که ناگاه تمایل کردم که از فوارهء قلبت چشیدم ..ولیک همان یک جرعه ما را کافی بود که سر مست و واژگون احوال گردیم ..همان یک جرعه بینایم کرد ..همان یک جرعه یادآورانم کرد "خدایا آمده بودم سرایت که بگویم در وادی ما مردمان درد را از هر طرف که می نویسند درد است ...لیک فهمیدم درد واژه ای نبود قابل ریختن در پیمانهء کاغذ و قلم ...چه اینکه تنها با سرخی قلب خودت و در صحیفهء قلب من یارای نوشتن داشت و من اینها را دیر فهمیده بودم"
ما کفر ورزندگانی بودیم که گناهمان عصیانی و بی تابی است ...رجعت دیگر می طلبیدیم سوی دلدار نهایت ها ....عشقمان در کف دست ,دردمان بر لب ها
...!!!راستی خدایا یادم رفت بپرسم:"شما روزهء چه کرده بودید؟!!! ...نکند روزهء درد؟

نیروانا