چند روزی بود که" یا خدا" می کردیم ولی نوایی نمی شنیدیم....گر چه نمی دانم چند روزی بود یا چند سالی اما گویا سازمان ناکوک بودست,لفظ عشقی نداشتیم که در صدامان بگنجانیم تا جذابیت دخول یابیم.
به دنبال تلاطم دردها و فوران شراب سرخرنگ قلب پینه بسته مان راهی ناکجا آبادی شدیم که گویند خدا در آنجا به شفا ظهور کرده است تا شاید به مدد او پینه های بدقوارهء قلبمان را ترمیم سازیم.
به ناکجا آباد که رسیدیم گفتند فصل ییلاق است وخدا به وادی خداآبادش رفته وما نیز چنین کردیم.در خدا آباد با ملائکهء آشنای آیه های کریمانه ات یکی یکی روبوسی کردیم و ترس و وحشت , عشق و نفرت و...را یکی یکی بر گونه های نحیفمان نشاندیم.
به در خانه ات که رسیدیم کلونی نداشت, دری ودروازه ای نداشت, چونان که معرفتت می طلبید...خوشحال بودیم که خدایمان بدون وقت قبلی بیمار می بیند و شفا میدهد .از اهل خانه سراغت گرفتیم لیکن نبودی... "خدایا به خداآبادت هم که رسیدیم نبودی پس کجای"؟
گفتند خداوند روزهء خاصی گرفته و در فلان نشانی به اعتکاف بر خواسته ...گفتند راهی آنجا شو شاید حضورت را طلبیدن کرد ...ما نیز چنین کردیم و هفت شبانه روز در یغمایش دیدارت با قلبی پر از پینه های ناکوک چنان سر مست و رندانه به سمتت جاری شدیم که خود نیز چنین پیمایشی در یادمان ناید به نشانی که رسیدیم چنان در بهت رفتیم که تازه یادمان آمد که:" مگر خدا روزه می سازد؟"و "مگر به جشن اعتکاف میرود ؟"...و حال اینجا .." مگر خدا یا در میخانه هم اعتکاف می سازند"؟
برداشتن قدم های آخر دیگر لحظه ای طول نکشید ,به آنی داخل شدم.در میخانه همه بودند, میخوارگان از هر کوی و برزن ...چنان سرخوش احوال از دروازهء میخانه برون می شدند که گویا حلولی تازه در مویرگ های مغزشان دمیدن گرفته سوی تو که آمدم تنها بودی, من نیز ....همه ء می گساران روزی گرفته بودند از خدمتت, اذن خروج بود فقط
من اما می آمدم تا ساز تازه کنم ....به کنارت که رسیدم گفتی:" با نعماتم چه می کنی؟!!!"تعجب کردم با خود گفتم خدایا مگر نمی دانی در آبادی ما سالهاست قحطی نعمت شده ...گویا نسیم مهرت به آن سوها نمی رسد ..ما مملکتی دور افتاده ایم که نسیم هم با ما قهر کرده است ...چونان درد داریم که دیگر نایی برای آه کشیدن هامان نمانده...مگر نمی دانی ما دچار عارضهءشیطانی شدیم که روز گاری خودت ما را به سوی اومشوق بودی و ما آنچنان از پس نگا ه هامان عصیان کردیم که قلبمان به جای تپیدن میدان را خالی کرد و از خونرسانی بر گونه هایمان واماند...وتنها خود , غرق خون گشته و ما هر چه پینه زدیم افاقه نکردخدایا چند روزی بود که دردهامان زیاد شده بود صدایت می کردیم صدامان نمی شنیدی گویا انعکاس صوت هم به ما پشت کرده بودنمی دانم از کی تمام افکارم شنیدی آخر در میخانه انعکاس صدایی نبود نسیم مهری نبود ..خلاء بودو وشراب ...اما تو آغوشت به من هدیه دادی ومرا در نحیف ترین قلبی رخصت دیدار دادی که همانا نیروانایی حقیقی داشت ...چقدر پینه هایت می سوختند ... شرابی که از منافذ قلبت لبریز بود از ما هم خروشان تر بود ...نمیدانم چطور شد که ناگاه تمایل کردم که از فوارهء قلبت چشیدم ..ولیک همان یک جرعه ما را کافی بود که سر مست و واژگون احوال گردیم ..همان یک جرعه بینایم کرد ..همان یک جرعه یادآورانم کرد "خدایا آمده بودم سرایت که بگویم در وادی ما مردمان درد را از هر طرف که می نویسند درد است ...لیک فهمیدم درد واژه ای نبود قابل ریختن در پیمانهء کاغذ و قلم ...چه اینکه تنها با سرخی قلب خودت و در صحیفهء قلب من یارای نوشتن داشت و من اینها را دیر فهمیده بودم"
ما کفر ورزندگانی بودیم که گناهمان عصیانی و بی تابی است ...رجعت دیگر می طلبیدیم سوی دلدار نهایت ها ....عشقمان در کف دست ,دردمان بر لب ها
...!!!راستی خدایا یادم رفت بپرسم:"شما روزهء چه کرده بودید؟!!! ...نکند روزهء درد؟
من اما می آمدم تا ساز تازه کنم ....به کنارت که رسیدم گفتی:" با نعماتم چه می کنی؟!!!"تعجب کردم با خود گفتم خدایا مگر نمی دانی در آبادی ما سالهاست قحطی نعمت شده ...گویا نسیم مهرت به آن سوها نمی رسد ..ما مملکتی دور افتاده ایم که نسیم هم با ما قهر کرده است ...چونان درد داریم که دیگر نایی برای آه کشیدن هامان نمانده...مگر نمی دانی ما دچار عارضهءشیطانی شدیم که روز گاری خودت ما را به سوی اومشوق بودی و ما آنچنان از پس نگا ه هامان عصیان کردیم که قلبمان به جای تپیدن میدان را خالی کرد و از خونرسانی بر گونه هایمان واماند...وتنها خود , غرق خون گشته و ما هر چه پینه زدیم افاقه نکردخدایا چند روزی بود که دردهامان زیاد شده بود صدایت می کردیم صدامان نمی شنیدی گویا انعکاس صوت هم به ما پشت کرده بودنمی دانم از کی تمام افکارم شنیدی آخر در میخانه انعکاس صدایی نبود نسیم مهری نبود ..خلاء بودو وشراب ...اما تو آغوشت به من هدیه دادی ومرا در نحیف ترین قلبی رخصت دیدار دادی که همانا نیروانایی حقیقی داشت ...چقدر پینه هایت می سوختند ... شرابی که از منافذ قلبت لبریز بود از ما هم خروشان تر بود ...نمیدانم چطور شد که ناگاه تمایل کردم که از فوارهء قلبت چشیدم ..ولیک همان یک جرعه ما را کافی بود که سر مست و واژگون احوال گردیم ..همان یک جرعه بینایم کرد ..همان یک جرعه یادآورانم کرد "خدایا آمده بودم سرایت که بگویم در وادی ما مردمان درد را از هر طرف که می نویسند درد است ...لیک فهمیدم درد واژه ای نبود قابل ریختن در پیمانهء کاغذ و قلم ...چه اینکه تنها با سرخی قلب خودت و در صحیفهء قلب من یارای نوشتن داشت و من اینها را دیر فهمیده بودم"
ما کفر ورزندگانی بودیم که گناهمان عصیانی و بی تابی است ...رجعت دیگر می طلبیدیم سوی دلدار نهایت ها ....عشقمان در کف دست ,دردمان بر لب ها
...!!!راستی خدایا یادم رفت بپرسم:"شما روزهء چه کرده بودید؟!!! ...نکند روزهء درد؟
نیروانا
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر