Powered By Blogger

سه‌شنبه، مرداد ۲۷، ۱۳۸۸

پوک




باد که می آید گیسو به یاد ونام تو بر باد می دهم"
از دست های نوازش تا درد های نیایش
"اینجا اگر کمی چشم ها زهم دور است لیکن سکوت سبز و لطیفی برپاست
*****
سنگ را بر می دارم هدیه ای را نصیب آب می کنم
..."جهش "
..."پرش"
...خالی می شوم خالی تر از همیشه
********************************
شاید"آغاز" و" پایان" هر دو یک نقطه ء بی امتداد باشند.. شاید هم امروز همان فرداست ... شاید مرز بودن ونبودن بی معنا ترین ساختار تحلیل یافتهء تخیل آدمی باشد ...نمی دانم شاید شاید ها زیادند .... اما باید ها و نبایدها اندک ...همه ء اینها در هاله ای از ابهام اند ...سال ها و سال هاست که می خواهم صدایت را از جایی دور تر از این دنیا بشنوم ... اما اماها هم زیاد شده اند
شاید صدای یک خالق از فاصله ء هزاران سال نوری هم دورتر باشد .... نمی دانم این تخیل احمقانه تر است یا آروغ
های این دست خط ..؟
فکرهایت را که خوب شستی کنار همهء کتابهای کتابخانه ات کنج عزلت را بغل گیر "مثل من" ... خوب به اطرافت نگاه کن و تمام ثانیه هارا در لحظه ای منجمد کن ...خواستی اندکی هم با خودت حرف بزن ...آن نگاه کورت را دوباره رها کن تا به پرواز در آید
گاهی اوقات از, اوقاتی که گاه و بی گاه بر سرم سرازیر می گردد بیزارمی شوم ...گو اینکه می خواهم بگیرمشان ودر دستانم بفشارمشان تا خفه شوند, تا نیست شوند ,تا دیگرهیچ " گاهی اوقاتی" حس بودن به سرش نزند ...می دانی.." گاهی اوقات دلم پر است از غصه" ...ولی انگار گاهی اوقات هایم این را نمی فهمند ....این براستی سخت دردناک است که لبخندی شاد در عین قبول حقیقتی تلخ بر لب داشته باشی
:می نویسم
و"من آن گمشده ای بی حرکت و تو آن دایره ء بی رحمت ...من به دور تو جهان را پیمودم و تمامیت مهرم, در این دایره گنجانیدم....دل به بی رحمی امواج خروشان تو بسپردم
"ونهایت ,به وجودی متفاوت تر از اسرار تو اندیشیدم
**************************************
براین باورم که هیچگاه نخواهیم توانست بدرستی خویشتن خویش را شناسایی کنیم .. دوران جوانی ,دورانی است که من چندان اعتقاد ندارم بایستی به درستی ونادرستی ها یش اعتنایی شود ...بازخواست, در این هنگامه قضاوتی ناکوک است ...حقیقت این است که گاهی درست ترین کارها ,غلط ترین آنها نیز می توانند باشند ...
باهمه ء این اوصاف "من " ..آری ,من نیز همیشه می نویسم , برای همیشه هایم که زیاد به چراگاه افکارم سرک می کشند... اما همیشه ناقص می نویسم, چرا که من نیز خود را اسیر راستی ها و ناراستی هایی می بینم که تو در سیاهه هایت آنها را بخش می کنی ...آه ه ه ... من نیز همانند تو" پو ک" می نویسم
می ترسم که خیال نا اهلم در این چراگاه بی عقلی هایم رم کندو نشانه ای از نیازهایم را روی ویترین تفکراتت حک سازد ...گر چه می دانم که" نیاز" است, که نای ما را می سازد و خوش نواتر می گرداند ...ناز ونیازی که تما م طول و عرض و ارتفاع بعد خیالم را می سازد و در راستای نگاهم به آینده ,امتدادی بی نهایت می یابد ...
:می نویسم
,دیر نیست ....هنوز هم دیر نیست ...لحظه ها اگر سالها هم دیر کنند, باز هم دیر نیست ...اینجا ندا ها و صدا ها هم
همه یاد آورانند ...گویی ساکت و آرام می آیند , کنا رت می نشینند ..اما... حرفی برای گفتن ندارند ..فقط یاد آورانند
*****
** " در اینجا ,همه چیز رباینده ء نزدیکی هاست " **
نیروانا

هیچ نظری موجود نیست: