تازگی ها سوالات عبث و احمقانه ء همیشگی که به مغز همهء انسانها خطور کرده و فکر و اعتقادات آنها را مسموم میکند در مخیلهء من نیز نفوذ کرده است ....نمی دانم چگونه و چرا ...شاید اندکی انسانیت در من نیز رسوخ کرده
نوشته ام اصل خودخواهی ولی قصد ندارم در گیر لغات شوم که همانا نادانی است
نوشته ام اصل خودخواهی ولی می گویم دیگر نمی توانم چشمان حسرت بار کودکی را که هر از گاهی جلویم ظاهر میشود تا از او دعایی بخرم که شاید بارها و بارها آن را خریده ام را ببینم
نوشته ام اصل خود خواهی ولی یادم رفته است که دیروز به اصرار خانواده به خرید رفتم و لباسها ی جدید خریدم....در حالی که کنارم آدم هایی را میبینم که..... بگذریم
نوشته ام اصل خودخواهی و خود می دانم که بد نوشته ام و می دانم که بوی تعفن آن تا مدتها بر افکارم سایه می اندازد
راستی چقدر زیباست این جمله که می گوید:کلیهء چیزهای زیبای این دنیا از ابداعات واختراعات شیطان است
من این را درک میکنم چرا که شیطان افکارم را زیبا دیده ام ,شیطانی که چشمانش سبز است ,او خود مظهر زیبایی است و معتقد است که همهء چیزهای خوب را او آفریده, چه کسی گفته است که گریه کردن خوب است ؟!! ...هر که گفته است یقینا" غزل هم زیاد می گوید من نیز خنده را ترجیح می دهم من که خود نیز از جنس شیطانم .....خنده زیباست خوب است و گریه زشت است ,درد دارد ,میسوزاند
چشمان اشکبار آن کودک لحظه ای از یادم نمیرود ...لعنتی ... با خود می گویم دلیلش هوای سرد زمستان بوده است نمی دانم شاید هم از تورم است ...خودم را گول می زنم
دیگر طاقت ندارم ,دوست دارم از این غشاء پوپولیسم و مدرنیته که مرا وادار کرده که همانند دیگران باشم بیرون بیایم
لازم نیست دوباره به خود بقبولانم که فراموشکار شده ام چون میدانم که فراموش کرده ام که چه بوده ام و چه هستم و چه خواهم شد....فراموش کرده ام که روزی سجاده ام را باز می کردم به نیت اینکه یاد بگیرم آنچه که میبایست یاد بگیرم را
هنوز هم می خواهم نظیر کودکی باشم که همه چیز را برای اولین بار می بیند ,هنوز هم می خواهم در بهت و حیرت بروم ...شاید اندکی حس خود خواهیتم را در یابم
"چگونه است که گرمای اتاق و زیبایی ها و زرق و برق ها تو را به فکر نبرده است و اینک آن دو چشم پر حسرت که شاید کم نبوده است و بارها دیده ای شان این چنین بر تو مستولی گشته است؟"....این را شیطان گفت وقتی که در لحظات خاطرم چنگ می زدم تا شاید اندکی چراهای این باد های موسمی افکارم را در یابم
"چگونه است که گرمای اتاق و زیبایی ها و زرق و برق ها تو را به فکر نبرده است و اینک آن دو چشم پر حسرت که شاید کم نبوده است و بارها دیده ای شان این چنین بر تو مستولی گشته است؟"....این را شیطان گفت وقتی که در لحظات خاطرم چنگ می زدم تا شاید اندکی چراهای این باد های موسمی افکارم را در یابم
در این مواقع همیشه به علی پناه میبرم او دردم را بهتر درمان میکند ...علی (ع) همان کس که آغوشش جایگاهی برای یتیمان بود ... من نیز آن آغوش را می خواهم چرا که من هم از سوی افکارم یتیم شده ام ....کاش اندکی مثل او بودیم کاش....تنها کاری که تا کنون توانسته ام یاد بگیرم ترحم بوده است ... در عمل هیچم ...پر از خالی
نوشته بودم اصل خودخواهی اما یادم رفته بود که آن را سوغات ناکاملی وجودم بنامم
نوشته بودم اصل خودخواهی اما یادم رفته بود که آن را سوغات ناکاملی وجودم بنامم
نوشته بودم اصل خودخواهی و معتقدم نمی فهمی که هذیان هایی که گفته ام چقدر این چند روز مرا پست و حقیر کرده است
نوشته بودم اصل خودخواهی شاید حسم را دریابی ,چرا که با این همه چشمان حسرت بار دیگر منزوی گشته ام ,گوئیا هر وجب از زمینی که بر آن پای می نهم, گوری است که از آن صدای ناله و شکوهء یتیمان و امثالشان بر می خیزد
نوشته بودم اصل خودخواهی و می پنداشتم که آن کلمهء لعنتی و آدمخوار(ابدیت)مرا به سوی خود می کشاند تا افول افکار و اعمالم را جوابگو باشم ,نوشته بودم اصل خودخواهی شاید که اندکی آرامش واهی گیرم.... شاید
نیروانا
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر