Powered By Blogger

پنجشنبه، مرداد ۲۲، ۱۳۸۸

شیطانی با چشمان سبز


شاید افکار پریشان است.... شایدم لحظه ها در همند
در اتاقم ساکت و آرامم, چون پیکره ای بی جان هنوز هم خسته تر از همیشه ام ,سیرتی دیگر دارم, حالتی خلسه آور ,سردردی عجیب ,گویا دوباره سرمایی سخت خورده ام. سوزشی که در گلویم جریان دارد تمام جانم را می سوزاند و از بیخ و بن آتشی بر جانم می نوازد.... نوازشی بد عجیب....نوازشی بد وحشت انگیز ناک
هوا بیخود آگاه گرم شده و نفس را بر من تنگ کرده است. تمام وجودم را زیر پتو می پیچم شاید که گرما بیشتر شود و خفگی مرا در هم گیرد ... خفگی ....آه ...احساس عذاب وجدان رهایم نمی کند, می خواهد که بیاید و همه جانم را بستاند ....من نیز شکایتی بر این خواسته ندارم .....بیاید و ببرد ...داشته های ناداشته را ..همه جانم را
شبهی است سیاه – سفید با چهره ای کاملا" افسرده مرا می خواهد .....آه ...من اما از جایم تکان نمی خورم ....می خواهد که بیاید و مرا ببرد ....به کجا... به ناکجا آباد .... خودم هم نمی دانم ... شاید جهنمی دیگر... آتشی بد سوزان بر پاست ....جهنمی سوزانتراز لحظات عشق میان مرد و زن آنگاه که در اوج خویشند
من تمام وجودم سخت شده است ...می خواهم که فرار کنم ...اما شبه حریص نمی گذارد
طنین آهنگی عجیب مرا و ذهنم را به دیگر سو مجذوب می کند نوا نزدیک تر میشود .... نوازشی شیطانی را یاد آور است ...گنگ و مبهم
شیطان آوازه خوان در لباسی شکیل با چشمانی که ز سبزی همه جانم را, همه احوال نزارم را ,در بر می گیرد به من خیره شده است و نوایی تازه می طلبد .... من همه مسحور او .... من همه درگیر چشمان او.... آه
زیر آوار نگاهش شیطانی دیگر شده ام .... شبه حریص مرا به همراهی فرا میدارد من اما جایی دیگرم ....مجمعی از شبه ها می آیند گویا که جشنی در راه است
به مبارک باد عضوی جدید از مردگان بر من لباس سیاهی می پوشانند .... " لباسی سیاه".... همه جانم را می کاوند
جشن مردگان شبه شده اما دیگر دیدنی تر است ....شبه حریص رهایم نمیکند ... مرا می طلبد ...من اما همچنان گریزان
به دور آتشی حلقه زده ایم که از گرمایش سوزشی احساس میکنم که تمام جانم را می سوزاند و از بیخ و بن آتشی بر جانم می نوازد


چشمانم را باز میکنم گویا که در تب بوده ام .....آه ....آه
تمام جانم می سوزد تب کرده ام ...همه جا تاریک است ... خواب عجیبی بود ...خوب شد که همه اش خواب بود
خود را از زیر پتو بیرون می کشم ....سردردی سخت دارم .....در تاریکی به دنبال قرص به یخچال پناه می برم ...با خود اما می گویم خوب شد همه اش خواب بود
قرص را بر میدارم شربت زهره ماری را می نوشم ....شاید که اندکی سوزش گلویم را فرو بنشاند....دوباره سرمایی سخت خورده ام .....لعنتی ..... پشت پنجره میروم خیابان سوت و کور است ....پنجره را باز می کنم .... بدنم راتا نیمه به بیرون هدایت می کنم ...... نسیمی خنک می وزد
چشمانم را می بندم
آه ..... چه خنک هوایی است
نه نه ..... باور نمی کنم ...... صدای ساز
همان ساز عجیب ...همان ساز عجیب ........نگاهم انتهای خیابان را می کاود ......ش ش شیطان با چشمانی سبز
نگاهش را بر من دوخته ....آه من هنوز خوابم یا که بیدار....؟؟؟

نیروانا

هیچ نظری موجود نیست: